تنها تو بمان

یک شب به خواب من بیا تا واپسین نجوای بودن را از چشمهایت بشنوم . یک شب بیا تا آخرین فریاد را از من بشنوی . یک شب بیا تا باز هم با هم شویم . امشب بیا تا تقدیر یک شب را بشکنیم...
خیلی تنهام...کاش من هم به سکوت عادت داشتم اما بدان که سکوت تو ما را بس... شبها و روزهایم چه صادقانه میگذرد... عشق من یک دیوانگی محض است اما فقط تو بدان..روزها چه دلگیر و شبها چه دلسرد کننده...از برون میخندم چون همه چیز روبه راست. آسمان آفتابیست مردم خوشحال.. مادر مهربان.. خواهر دل سوز... اما چه کنم که این دل من دل نیست فقط تو را می طلبد..
 من چه مشتاقم و سرد.. من چه تنهایم... چه میسوزد تنم... وقتی تو نیستی در برم... وقتی تو نیستی دلبرم...نیستی همدمم.. آه من چه تتهایم و سرد... چه می خوانم من...!!؟ چه می خواهم من..؟ تنها تو بیا... تنها تو بخوان... ای عزیز دردانه ی من تنها تو بمان... باید بروم...باید بروم...

بین ما فاصله ای طولانیست

به صبوحی می خورشید طلوع
به نسیم خنک دامنه ها
به گل میخک شبنم زده می مانی تو
آفرین بر تو.. که سر سبزی و ترد
آفرین بر تو...
که پربارترین حاصل گندمزاری.
تو هنوز... تو هنوز
وقتی از عشق سخن می گویی
آسمان صاف و هوا آرام است.
برکه ها آینه سازان دل مجنونند.

من خودم می دانم...
ساده و روشن و سیال و خشن.
زندگی یعنی عشق
عشق یعنی... که تن خویش به هر آتش و هر آب زدن.
کاش ما هم نیز به حیرانی ماهی برسیم...

ولی ای همدم دیرینه من
آن زمان نیست که مجنون به دعا برمی خواست..
تا که افزون شود آن عشق جنون آمیزش
؛دوستت دارم؛
جمله نیست که ناباوری قلب ترا پاک کند.
قرن ما قرن فرو ریختن ارزشهاست
قرن شیرین سخنانیست که در عصمتشان شک باید.

این گناه تو و من نیست که از هم دوریم
این ره آور قرنیست درشت...
که متاع دل غمگینت را..
به پشیزی نخرند.
و در این ورطه مرگ آور شوم
چون تو دلباختگان...
ره به جایی نبرند.

درد ما درد همه آنهایست
که به راه دل خود می پویند.
یا زهر برزن و کوی...
خویش را می جویند.
گر چه ما لحظه ای از هم نبریدیم در این مدت انس..
مثل دو کوکب رخشنده ی شب
لیکن از هم دوریم

بین ما فاصله نیست که روزی بشود...
پر شود با دو سه گامی کوتاه.
شاید اصلا تو هنوز...
پی نبردی به چنین فاجعه ی هول انگیز
شاید....
اما تو بدان...
که حقیقت این است....

آی قصه گو

آی قصه گو... آی قصه گو...
قصه ای تازه تر بگو
قصه ای از دل دادگی
قصه ای بی غصه بگو
بگو تا دور بشم
از این همه دیونگیهام
بگو می خوام تازه بشم
توی کهنگیهام

آی قصه گو...آی قصه گو...
قصه ای تازه تر بگو 
نه از دل زدگیهام
نه از خستگیهات
قصه ای از بلندی
دوستی و مهربونی
بگو می خوام تازه بشم
بگو می خوام عاشق باشم
بسازم این خونه رو باز
دیونه چشاش بشم

آی قصه گو... آی قصه گو...
قصه ای تازه تر بگو
نگو شکسته اون دلت
نگو که مرده دلکت
نگو شکسته قامتت
نگو که رفته خورشیدت

زندگی خیلی آروم می گذره. دلم میخواست میتونستم هلش بدم ببینم آخرش چی میشه..
همیشه وقتی کتابی رو شروع می کنم بخونم دوست دارم آروم آروم داستان رو دنبال کنم هیج وقت هم دوست ندارم برم آخر کتاب و آخر ماجرا رو بدونم... اما الان می خوام بدونم آخر این <من> چی میشه؟!! 
از این همه آرامش خسته شدم.. سکوت ترسناکیه شاید هم به قول معروف آرامش قبل از طوفانه... هر چی که هست خیلی میترسم...