انقدر ننوشتم که کم کم داشت یادم میرفت که گه گاهی می اومدم اینجا و چیزی می نوشتم
اول ننوشتم چون دیدم دارم با غمهام بقیه رو خسته می کنم گفتم ننویسم شاید این حالت بد ازم دور بشه.
روحیه خراب و دو رو بازی های دوستها خیلی عذابم داد اما نخواستم چیزی بنویسم به خودم قول دادم که باید این غم نامه نوشتن ها رو ترک کنم.. بعد دچار یک حالت خواصی شدم نمی تونستم چیزی بنویسم دوست داشتم بنویسم اما انگار نمیشد دچار یک کرخی خواصی شده بودم میشه گفت دستم نمیرفت به نوشتن.
اما امروز دیدم اگر ننویسم خفه میشم.. این دلتنگی لعنتی .. اه ه ه ه ه از این دلتنگی که مثل خوره افتاده به جونم بیزارم.. انقدر عذابم می ده که گاهی وقتها احساس خفگی میکنم.. انگار کسی دستاشو گذاشته روی گلوم و فشار میده انگار نمی خواد رهام کنه..
دلم واسه بچگی هام تنگه برای مهربونی های کوچیک برای اولین مانتوی مدرسم برای همون مانتوی طوسی و مقنعه سفید که گر چه پوشیدنش سخت بود اما لذتی داشت که الان هیچ چیز برام لذت بخش تر از اون نیست. دلم برای دوستام تنگه.. همونها که یک روز با همشون خداحافظی کردم و آواره این دیار شدم به امید زندگی بهتر..!!! کاش کسی بود برام زندگی بهتر و ترجمه میکرد.. حس میکنم توی مردابی هستم که با هر حرکتی که میکنم بیشتر فرو میرم.. من به اینجا میگم شهر دلتنگی ها و من هنوز در شهر دلتنگی ها کسی و پیدا نکردم که مثل من باشه باب دل من باشه یا اصلا کمی با من جور باشه دوست باشه!! نه یک دشمن در نقاب دوستی. و ای کاش فقط همین بود کل دلتنگی ها.
گلسا جان گشتم نبود نگرد نیست !!!!!!!!!
توی غربت دنبال چی میگردی گلسا؟؟
اینجا همه خودشونو گم میکنن !!! خودشونو مثل این گاو و گوسفندا میکنن !!!یادشون میره کی هستن و از کجا اومدن
منم دلم واسه بچه گی هام تنگ شده ... خیلی
اگر بازگشتم اگر بازگشتم
اگر چون سیاوش از این کوه آتش گذشتم
برای تو از روزهایی که خاموش و سنگین
برای تو ز این شب هولناک و چرکین
و چشمان پر انتظارم سخنهای ناگفته بسیار دارم
اگر بازگشتم اگر بازگشتم
برای تو از هق هق گریه در چشمه های صبوری
برای تو از نامه هایی که در عمق غربت نوشتم
برای تو از سفر هایی که از بیشه زاران شنیدم
و تکرار بیهوده شیون سوگواران
و جام بلوری که مانده است خالی
و از می فروشان پیری که از غصه مردند
کتابی پر از قصه دارم
سلام
امیدوارم هر چی می خوای داشته باشی.
سلام با معرفت در چه حالی می بینم که ار حال بی حالی به سر میبری
عزیز به چه می اندیشی ... رسم زندگی این است .. یک روز کسی را دوست داری و روز بعد تنهائی ... به همین سادگی !!! او رفته است و همه چیز تمام شده است ..مثل یک مهمانی که به آخر می رسد ... تو به حال خود رها می شوی .. چرا غمگینی .. این رسم زندگی است . سلام .. وبلاگ قشنگی داری .. ساده هم حرف مینی .. اما گیرا .. منم دنیایی دارم .. وبلاگمو میگم .. خوشحال میشم سربی بهم بزنی .. در ضمن خوشحال میشم باهم تبادل لینک داشته باشی .. در ضمن میتونی تو سایت من به صورت اتوماتیک لینکتو قرار بدی ..
سلام:
باهات موافقم گلسا !...روزهای تلخیه...خیلی تلخ.!...تقریبا همه کسایی که چشم بازی برای دیدن دارند...دپرشن دارن !گمون میکردم اونورا وضع بهتر باشه .
یه قرص ولش کن بنداز بالا و بعد ترمز دستی رو بکش و بزن بغل..بی خیال دنیا و آدماش و غمهاش ...چشماتو ببند و با یه نفس عمیق همه چیزای آزار دهنده رو از درونت بریز بیرون...
شاد باشی.