صدای فرهاد تمام اتاق و پر کرده ... واسه خودم بزمی به پا کردم به سلامتی تجرد. به سلامتی خودم مینوشم... صداش مستم میکنه گاهی میرم به گذشته و لبخندی میاد روی لبم...

 

چند ساعتی هست که تو اتاقم زندونی ام گفتم که نمیخوام ببینمش...مامان کلی اصرار میکنه که برم زشته جلو خانوادش..

موهامو دورم میریزم همون طوری که میدونم دیوونت میکنه..بلوزی و که واسم خریدی و میپوشم صدات تو گوشم می پیچه  "حالا شدی یک پا خانوم...خانوم کوچولوی من" 

 

 " خانومی زیاد داری مشروب میخوریا" 

 " عزیزدلم فکر نمیکنی یقیه بلوزت زیادی بازه؟"  

" خانومم روژ لب قرمز مال خانوم های بده" 

" تو با این لباس میخوای بری مهمونی خانوادگی؟؟!"٬ 

" مامانت که هیج  من جلو هر کی دوست داشته باشم میبوسمت ٬"  

 بی بی(Baby) مگه نگفتم خانومها تیکیلا نمیخورن! "  

"مگه رقاص کاباره ای که این شعرها رو میخونی به من مربوطی نیست که مهمونی خانوادگیه دیگه نمیخونی" 

 "جوجه تو بلد نیستی غذا درست کنی من آشپزی می کنم"  

 "خانومم این همه کار نکن زن من شدی کار بی کار"    

.. 

... 

..... 

........

باید یکی و انتخاب میکردم... تو یا خودم!    

 

Ps: بعضی ها رو هیج وقت نمیشه راضی نگه داشت هر چقدر که سعی کنی اونی که میگه باشی هر روز طناب شو سفت تر میکنه!