آی قصه گو

آی قصه گو... آی قصه گو...
قصه ای تازه تر بگو
قصه ای از دل دادگی
قصه ای بی غصه بگو
بگو تا دور بشم
از این همه دیونگیهام
بگو می خوام تازه بشم
توی کهنگیهام

آی قصه گو...آی قصه گو...
قصه ای تازه تر بگو 
نه از دل زدگیهام
نه از خستگیهات
قصه ای از بلندی
دوستی و مهربونی
بگو می خوام تازه بشم
بگو می خوام عاشق باشم
بسازم این خونه رو باز
دیونه چشاش بشم

آی قصه گو... آی قصه گو...
قصه ای تازه تر بگو
نگو شکسته اون دلت
نگو که مرده دلکت
نگو شکسته قامتت
نگو که رفته خورشیدت

زندگی خیلی آروم می گذره. دلم میخواست میتونستم هلش بدم ببینم آخرش چی میشه..
همیشه وقتی کتابی رو شروع می کنم بخونم دوست دارم آروم آروم داستان رو دنبال کنم هیج وقت هم دوست ندارم برم آخر کتاب و آخر ماجرا رو بدونم... اما الان می خوام بدونم آخر این <من> چی میشه؟!! 
از این همه آرامش خسته شدم.. سکوت ترسناکیه شاید هم به قول معروف آرامش قبل از طوفانه... هر چی که هست خیلی میترسم...