تنها تو بمان

یک شب به خواب من بیا تا واپسین نجوای بودن را از چشمهایت بشنوم . یک شب بیا تا آخرین فریاد را از من بشنوی . یک شب بیا تا باز هم با هم شویم . امشب بیا تا تقدیر یک شب را بشکنیم...
خیلی تنهام...کاش من هم به سکوت عادت داشتم اما بدان که سکوت تو ما را بس... شبها و روزهایم چه صادقانه میگذرد... عشق من یک دیوانگی محض است اما فقط تو بدان..روزها چه دلگیر و شبها چه دلسرد کننده...از برون میخندم چون همه چیز روبه راست. آسمان آفتابیست مردم خوشحال.. مادر مهربان.. خواهر دل سوز... اما چه کنم که این دل من دل نیست فقط تو را می طلبد..
 من چه مشتاقم و سرد.. من چه تنهایم... چه میسوزد تنم... وقتی تو نیستی در برم... وقتی تو نیستی دلبرم...نیستی همدمم.. آه من چه تتهایم و سرد... چه می خوانم من...!!؟ چه می خواهم من..؟ تنها تو بیا... تنها تو بخوان... ای عزیز دردانه ی من تنها تو بمان... باید بروم...باید بروم...