غریبه
خودم و توی اتاق قفل میکنم و کلید قفل و به بیرون پرتاب میکنم انقدر دور که دست هیچ آدمیزادی بهش نرسه. گوشه اتاق میشینم چشمام و میبندم و هیچ وقت باز نمیکنم. تنها لحظه ای که صدای فریادت و میشنوم بازشون میکنم داد میزنی: ؛من آخر کلید و پیدا میکنم حتی اگه لازم باشه جونم رو فدا میکنم؛ اما من میدونم که تو هیچ وقت پیداش نخواهی کرد. پس چشمانم رو دوباره میبندم و میذارم که درد تمام بدنم رو احاطه کنه. زمانی به خودم میام که صدای کلید و که توی قفل میچرخه میشنوم تو داخل میشی و به طرفم میدوی موهای بهم ریخته و چشمهای سیاه شده من و میبینی و میگی که من زیبا بودم. همیشه اینجا بودی واسه بیرون کشیدن من از کنج تنهاییام تو عاشقم بودی تو عاشقمی اما من؟؟ چشمام و که باز میکنم میبینم که عشقم هیچ وقت واقعی نبود فقط یک دروغ کثیف بود. دل من هنوز در پی اون مهربون بود!!!! توی تمام این لحظات در آتش دروغم سوختم. حقم است این سزای آدم بی دل  است. من یاد گرفتم که پرواز کنم تو یادم دادی یادم دادی که چطور بالای ابرها پرواز کنم و روی ماه دراز بکشم.  بهم بگو به چی فکر میکنی الان آرزوی مرگ من و داری؟؟ یا  به این فکر میکنی که بازنده بازی من بودی..یا باز به این نتیجه رسیدی که به من توی زندگیت بیشتر از خودت نیاز داری؟؟