داشتم از دلتنگیهایم مینوشتم.از تو از خودم از دل بهانه جویم. مگر میشود تو بباری و من سکوت کنم؟؟ پس چرا هوای دلم را ابری دیدی و سکوت کردی؟؟ چرا من تنها به عشق تو مینویسم..مگر تو با دلم بد نکردی پس چرا هنوز بهانه تو را میگیرد.
من همونم اون که یه روز دلت فقط من و میخواست
همون که بی بهونه هم واسه چشات غزل میساخت
من همونم اون که چشماش مونده به در
همون که شباش بدونه تو میشه سحر
اون که فقط تو رو میخواست
همون که بی بهونه هم لب روی لبهات میگذاشت
همون که دیدی اشکاش و اما دلت یکم نسوخت
رفتی و گفتی بزار تنها باشه تو غصه هاش
آره دلم من همونم همون که صدام و نشنیدی
توی آتیش عشقت سوختم و دردم و نفهمیدی
باورت نیست هنوز
که اگر عشق تو در سینه من ریشه نداشت
در غم انگیزترین وادی گرهای غبارآلوده
خسته از تنهایی
خسته از مستی در میکده ها
بی برو برگ درختی بودم
که ز پوسیدگی تدریجی
در شبی طوفان خیز به زمین میغلتد
باورت نیست هنوز
من در این شهر...
در این گستره ی ماسه و خار
آنقدر تنهایم
که صمیمانه ترین حرف دلم را هر شب
به تو میگویم!!
میدونی دنیا کوچیکه
آدماش ساده میدن دل میدونی
شده پر قلب شکسته..
هر دلی یه جا شکسته.. میدونی
نم نمک به دل نشستی
ولی اختیار و بردی میدونی
شدی فانوس راهم منم اون قایق چوبی
شدی ره رو واسه راهم...میدونی
نفس نفس دلم شکست
دنیام خراب شد..شد قفس
تیکه تیکه شد دلم اما نزد دم میدونی
ناله هاشو نشنیدی؟!!
به کدوم جرمی دلم اینطور شکست؟؟
به کدوم بهونه میگی صبر کنم
چرا باید تحمل بیارم؟ تو میدونی؟؟